سکینه حافظی همسر شهید محمود قویدل که از شهدای مبارزات برای پیروزی انقلاب اسلامی ایران است در گفتگو با قدس آنلاین در ابتدا درباره نحوه شهادت آن شهید می گوید: من و محمود در منطقه گلشهر همسایه بودیم من ۱۷ سال داشتم که با محمود که آن زمان ۲۴ سال داشت ازدواج کردم. محمود کشاورز بود و من تا وقتی که با ایشان ازدواج کردم نمی دانستم که او یک انقلابی مبارز است. من فقط سه سال با محمود زندگی کردم و حاصل این سه سال زندگی هم سه دختر است که فرزند سومم را ۵ ماهه باردار بودم که محمود شهید شد.
از او می پرسم آیا در این مبارزات با ایشان همراهی می کردید می گوید: من آن زمان خیلی کم سن و سال بودم و آن زمان خانمها خیلی در کار امورات همسرانشان مداخله نمی کردند. از این گذشته چون هم بچه کوچک داشتم و همزمان باردار هم بودم وقت و زمان زیادی هم برای همراهی با ایشان نداشتم ولی ممانعتی هم نمی کردم. البته در یکسری کمکها مانند جمع آوری لباس برای سربازان (به دستور امام خمینی (ره) مبارزان برای سربازان لباس شخصی جهت فرار سربازان تهیه می کردند و با پادگان ها می بردند) با ایشان همکاری می کردم ولی فعالیت خاصی نداشتم. محمود از ماه ها قبل در راهپیمایی هایی که هر روز در مشهد برگزار میشد شرکت می کرد. صبح می رفت و شب با تن و بدن خونی و کبود به خانه می آمد و من هر شب به این زخم ها رسیدگی می کردم و او خود را برای فردا صبح آماده می کرد.
از او می خواهم که از صبح روز شهادت بگوید: شب قبل از شهادتتش یعنی ۹ دی مثل هر روز اول وقت رفت برای راهپیمایی. شب شده بود و هنوز به خانه نیامده بود. دلم شور می زد و هیچ کاری از من ساخته نبود. بالاخره ساعت ۶ شب با سر و وضع آشفته برگشت. خیلی ناراحت بود گفت که امروز مشهد خیلی شلوغ بود و کلی شهید دادیم و من هم مثل همه مردم در رساندن شهید به بیمارستان ها کمک می کردم. همان شب گفت که خیلی دوست دارد که شهید بشود. از من خواست که اگر فردا از راهپیمایی بر نگشت و شهید شد برای بچه ها هم پدر باشم هم مادر. این حرفهایش منقلبم کرد ولی با این حال گفتم نه انشاا ...فردا هم مثل روزهای دیگر صحیح و سالم برمی گردی. تو الان چندین ماه است که صبح می روی و شب برمی گردی. صبح یکشنبه ۱۰ دی ساعت ۷ آماده شد که از منزل خارج شود. دو تا بچه ها هنوز خواب بودند. آنها را بوسید و خداحافظی کرد و گفت اگر تا اذان مغرب نیامدم بدان که شهید شدهام انگار به او الهام شده بود.
ظاهرا آن روز هم مثل همه روزهایی بود که محمود به راهپیمایی می رفت ولی حرفهای شب گذشته اش حالم را دگرگون کرده بود. مثل هر روز نهار را آماده کرده بودم و تا ساعت ۳ منتظرش ماندم. نه خودم و نه بچه ها هیچکدام چیزی نخوردیم تا محمود بیاید. بیطاقت شده بودم. رفتم منزل برادر شوهرم و از او خواستم که برای گرفتن خبری از محمود کاری بکند. ایشان گفتن مشهد خیلی شلوغ است و هنوز دیر نکرده است و می آید. ساعت ۷ شب شد ولی هنوز از محمود خبری نبود. و زمانی که برادر خودم و برادر شوهرم برای گرفتن خبری از محمود رفته بودند جسدش را خون آلود در بیمارستان قائم پیدا کرده بودند. محود در زمان شهادت ۲۷ سال داشت و ما فقط سه سال با هم زندگی کردیم.
سکینه حافظی می گوید: وقتی محمود شهید شد دختر بزرگم که الان دندانپزشک است آن زمان ۲ و نیم ساله بود و دختر دومم که الان در کار قضاوت است آن زمان ۱ سال و ۲ ماهش بود و دختر سومم هم ۵ ماه بعد از شهادت پدرش متولد شد و من سعی کرده ام که در همه این ۴۳ سال مرتب از پدرشان و مبارزاتش بگویم. درست است که در همه این سالها و بخصوص در تربیت بچه ها همیشه کمک محمود را داشته ایم و او همیشه همراه و در کنار من بوده است ولی با این همه زندگی بعد از او خیلی سخت گذشته است. با این حال اما خوشحالم که توانستم با وجود نبود همسرم سه دختر خوب و تحصیل کرده تحویل انقلاب و جامعه بدهم.
انتهای خبر/
نظر شما